لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 4
داستانی از شاهنامه
شکایت اسفندیار از پدر
از زبان بلبل شنیدم که در روزگاران قدیم :
شبی اسفندیار به نزد مادرش کتایون رفت و شکوه و شکایت از پدر کرد و به مادر گفت :
پدر با من پیمان شکنی می کند . او به من وعده داده بود که اگر انتقام لهراسب ، پدر بزرگم را از ارجاسب پادشاه تورانی بگیرم و خواهرانم را از زندان تورانیان آزاد کنم و دشمنان را از کشور بیرون کنم، پادشاهی و سلطنت را به من خواهد داد اما با اینکه من تمام این کارها را انجام دادم ، او از پیمانش یاد نمی کند و توجهی به من ندارد . من فردا صبح به نزدش می روم و پیمان و قول و قراری که به من داده بود را به یادش می آورم. اگر قبول کرد که هیچ ، اما اگر نپذیرفت بدون اجازۀ او تاج سلطنت بر سرم خواهم گذاشت.
کتایون که می دانست کوشش اسفندیار بی فایده است و اگر به نزد پدرش برود ، چنین چیزی را قبول نخواهد کرد و بجز کینه چیز دیگری از او در دلش کاشته نمی شود . به اسفندیار گفت :
پسر عزیزم ، همه خزانه و گنجها و زر و سیم و سلطنت و پادشاهی از آن تو خواهد شد . پس بهتر است که پدرت را آزرده نکنی و نافرمانی نکنی و پشت پدرت را خالی نکنی.
اسفندیار از سخن مادر رنجیده خاطر شد و سخنان درشتی بر لب راند و از نزد مادرش به بیرون رفت و دو روز و دو شب به باده گساری پرداخت .
از سویی دیگر گشتاسب پدر اسفندیار وقتی که فهمید فرزندش چنین قصدی دارد بسیار اندوهگین شد ، آنگاه وزیرش جاماسب که پیشگو و فال گیر بود را فرا خواند و از او خواست که سرنوشت اسفندیار را پیشگویی کند .
گشتاسب از وزیرش جاماسب پرسید :
ای وزیر ، بگو ببینم که اسفندیار عمری جاویدان خواهد داشت ؟ آیا به شاهی و سلطنت خواهد رسید ؟
جاماسب دستور داد که زیجها را آوردند و در آن نگریست و ابرو در هم کشید و خود را بدبخت و بد شانس خواند که مرگ اسفندیار را خواهد دید و به گشتاسب گفت :
ای شاه ، اسفندیار عمر درازی ندارد و مرگش توسط رستم پهلوان است .
گشتاسب گفت :
پس اگر من تاج شاهی را به او بدهم سرنوشت اش عوض می شود و از دست مرگ رهایی پیدا می کند ؟
جاماسب پاسخ داد :
هیچ کس نمی تواند در برابر سرنوشت و قضا و قدر مقاومت و ایستادگی کند و خود را رهایی بخشد.
گشتاسب وقتی چنین شنید ، دنیا در برابر دیدگانش تیره و تار گردید و غم و اندوه تمام وجودش را احاطه کرد .
رفتن اسفندیار به نزد پدر
چون پاسی از شب گذشت و شب تیره به پایان رسید و سپیده دم از پشت کوهها سر زد ، گشتاسب بر تخت سلطنت نشست ، اسفندیار به نزد او رفت و بمانند غلامی در نزد پدر ایستاد . بزرگان نیز به درگاه شاه آمدند . اسفندیار لب به سخن گشود و گفت :
ای شاه ، تو همیشه جاوید و پایدار هستی و زوال ناپذیر هستی . بمانند تو در روی زمین که بسیار با شکوه و عظمت باشد نیست و نخواهد بود . تو بودی که عدالت و محبت را آشکار کردی . تو شاه هستی و من بنده و غلام تو ، و همیشه گوش به فرمان تو بودم . اما یادت هست که در گذشته هنگامیکه ارجاسب پادشاه تورانی بسوی ایران حمله کرد و می خواست دین ما را از بین ببرد و نابود کند من به جنگ و مقابله با او پرداختم و او را شکست دادم . تو بجای تشکر و قدردانی گوش به حرفهای گرزم دادی و مرا به بند و زنجیر کشیدی و در گنبدان دژ زندانی کردی و آنگاه تو پایتخت بلخ را رها کردی و به زابلستان رفتی و به بزم و خوشی نشستی و در اثر غفلت تو ارجاسب دوباره به ایران تاخت و لهراسب پدر بزرگم را کشت . چون تو چاره نداشتی دوباره سراغ من آمدی و وعده سلطنت و حکومت به من دادی و تقاضای کمک کردی . یادت نیست که چند تن از بزرگان را نابود کردم و خواهرانم ، همای و به آفرید را آزاد کردم . یادت نیست که برادرم فرشید ورد کشته شد و بخاطر او من به جنگ تورانیان رفتم . از هفت خان گذشتم ، ارجاسب را کشتم و زن و فرزندانش را به اسارت گرفتم . تو به من وعده داده بودی که اگر من پیروز برگشتم تاج شاهی و سلطنت به من می دهی . اکنون دلیل و بهانه ات چیست ؟ رسم است که پادشاهان وفای به عهد می کنند . پس اکنون تاج شاهی را به من بده ، همانطور که پدرت به تو داده است .
گشتاسب در برابر اسفندیار جواب داد :
آنچه را که گفتی درست است . تو بیشتر از اینکه گفتی برای من کار و خدمت کردی . اما من در دنیا دشمنی نمی بینم جز رستم دستان ، او در گذشته از پادشاهان قدیم اطاعت و فرمانبرداری می کرد . اما اکنون از ما فرمان نمی برد و اسمی از ما به میان نمی آورد . پس تو باید به زابلستان بروی ، رستم و برادش زواره و پسرش فرامرز را به زنجیر بکشی و پیاده به اینجا بیاوری . بخدا سوگند که اگر اینکار را انجام بدهی تاج و تخت شاهی را به تو می دهم .
اسفندیار پاسخ داد :
ای پر هنر ، ای نامور تو مثل اینکه فراموش کردی رسوم قدیم را ، تو باید با شاه چین جنگ کنی نه با پیر مردی چون رستم که آزارش به کسی نرسیده و همیشه نیکوکار بوده است . از منوچهر گرفته تا کیقباد ، همه شاهان به او مهر ورزیده اند . نیکوکار تر از او کسی نیست . او از کیخسرو فرمان می برد . اگر اطاعت کردن از شاهان درست و پسندیده نباشد پس از تو که شاه هستی نباید اطاعت و فرمانبرداری کرد .
گشتاسب گفت :
ای شیر دل پر هنر ، مگر نمی دانی هر کس از راه یزدان منحرف شد چه بلایی بر سرش آمد ؟ مانند کاووس که به فکر رفتن به آسمان افتاد چه اتفاقی بر سرش در سرزمین ساری آمد ؟ و به چه خواری و مذلت افتاد ؟ از هاماوران زنی دیو زاد گرفت و سیاوش پسر کاووس در نتیجه اعمال زشت و بد آن زن کشته شد . خلاصه تو اگر تخت و تاج شاهی می خواهی همین که گفتم ، باید به سیستان بروی و دست رستم را ببندی و زواره وفرامرز را به همراه رستم با پای پیاده بیاوری .
اسفندیار از ناراحتی ابرویش درهم کشید و گفت :
می دانم که رستم پهلوان به کار تو نمی آید و این بهانه ای بیش نیست و اگر تو می خواهی تخت شاهی و سلطنت را از من دریغ کنی تخت و تاج ارزانی خودت ، من گوشه ای از این جهان برایم کافی است ولی با اینهمه گوش به فرمان تو هستم و هر چه بگویی همان را انجام می دهم .
گشتاسب گفت :
تندی نکن و ناراحت نشو . بالاخره به رفعت و سرافرازی می رسی . تو اکنون لشکری فراهم کن و سلاح و سپاه همه در اختیار توست .
اسفندیار گفت :
سپاه و لشکر بکار من نمی آید و نفعی برای من ندارد . اگر زمان مرگم فرا رسیده باشد سپاه و سیاهی لشکر سودی ندارد .
اسفندیار در حالی که بسیار عصبانی و خشمگین بود با دلی پر از رنج و غم از نزد پدر به کاخ خود رفت .
دانلود تحقیق کامل درباره داستانی از شاهنامه